نقطه قوت اصلی «جان سخت» را می توان فیلمنامه آن دانست که به خوبی پیچ های داستانی را تعریف می کند.
سناریوی سریال «جانسخت» به خوبی بلد است خودش را نجات دهد. هر وقت که کار گره میخورد و داستان احتمالا دچار یکنواختی میشود، فیلمنامه «جانسخت» خودش را احیا میکند و منطقه بازی عوض میشود. برای یک سریال چه چیزی بهتر از پیچهای داستانی به موقع؟ در همین ۶ قسمت اخیر، حداقل سه پیچ داستانی به فیلمنامه ریتم داده است؛ وسوسه گنج، تلاش برای بقا، هوس انتقام. از حیث درونمایه و مضمون هر سه پیچ واجد مفاهیمی بودند که دربرگیرنده و جامع است، یعنی قابل درک و ملموس است. از همین دریچه چند موقعیت از قسمتهای اخیر «جانسخت» را مرور میکنم، موقعیتهایی که بیشتر از هر چیزی همان صفات بالا را دارند؛ جامع و ملموس.
پنجشنبهها حالم و بد میکنه
فرزاد در زندان است، دراز کشیده. همبندیاش متوجه کسالت حال فرزاد میشود. فرزاد اینگونه حالش را توصیف میکند: پنجشنبهها حالم و بد میکنه. او در ادامه از پنجشنبههایی میگوید که با یاکوزا خوش میگذراندند. فرزاد را در زندان، حسرت خوشگذرانی با رفقا دلتنگ کرده است. آدمها این شکلیاند؛ همین اندازه، اندازه خوشگذرانی آخر هفته! آدمها دلتنگ چیزهای بزرگ، مفاهیم عمیق نمیشوند. عادیترین لحظات در عین حال ویژهترینها هستند. فرزادِ در زندان، در آن سکانس، بازتابی صریح از زندگی بود. این عادی و در عین حال ویژه است.
من ناشتا نباید شیر بخورم
جایی از آن صحنههای غریب چادرنشینی در قشم، شاهین در حال تعریف کردن خاطرهای است که ظاهرا باز هم یک موقعیت عادیست. او از دیت با دختری میگوید که به دلیل خوردن شیر، آن هم ناشتا به جنجال کشیده شده است. خودش میگوید از کوزه همان برون تراود که در اوست، شاهین خودش را خراب کرده و حالا خاطره را با خنده بازنمایی میکند. موقعیت آشنا، شرمآور و در عین حال ملموسیست. همه دیتها که قهوه و عشوه نیست، دیت واقعی بیشتر شبیه همان تاثیر نامطلوب شیر ناشتای شاهین است. معذب و غیرقابل پیشبینی.
تماشای سریال جان سخت
واسه هیچکدوم از رفیقام نتونستم کاری کنم
اشکان از کما درآمده، مقابل پدرش نشسته است. چشمانش طوریست که انگار به هر چه که نگاه میکند، چیزی نمیبیند. او حالا فقط خاطره میبیند. خاطرات جلوی چشمان او رژه میروند. جهان هالهایست مهآلود که اشکان قبل و بعد آن شبِ چاه و فقدان را به دو نیم تقسیم کرده است. او اما بیشتر از هر چیز همچنان در تمنای رفیق است. جانسخت مفهومی را بازیابی کرده که کمی فراموش شده است؛ رفیق. جان دادن برای رفیق، مُردن برای رفیق. اشکان، رفیقترین است، قهرمان است، اینجا ما قهرمان داریم، قهرمانی که بر مفهومی ازلی تکیه میکند. به روز رسانی استاندارد یک فرمول امتحان پسداده.
ساعت دو بریم قهوهخونه موسی
اشکان و فرزاد به قصد انتقام به قشم برگشتهاند، لحظه ویژهی رودرویی اشکان با پسر منصور، دیالوگی از دهان او در میآید که درست در جای مناسبش خرج شده؛ ساعت دو بریم قهوهخونه موسی. لوپ انتقام در جانسخت مضامین دیگرِ داستان را در آغوش خودش گرفته. انگار یکی مقابل مخاطب نشسته و هر وقت که به نظر میرسد همه چیز در حال عادی شدن است، یقه مخاطب را میگیرد که ببین من هنوز جاندارم! من همان روایت هستم که از نفس نمیافتد. خون در رگهای جانسخت از هیولای انتقام تغذیه میکند.
گفتی اسمت چی بود؟ صدف
ضدقهرمانی به نام شهرام که بالانس قطبهای خیر و شر داستان «جانسخت» در قسمتهای اخیر، بیشتر از هر کس مدیون اوست. قدرت بازیگری فرهاد اصلانی مثل مجتبی پیرزاده کمک قابلتوجهی به ایجاد کشش و جذابیت در جانسخت کرده. نکته اینجاست که هر دو نفر موقعیتهای ویژهای در داستان دارند، یکی سردمدار رفاقت است و دیگری سردستهی شرارت، یکی سمت سپاه زخمخوردهها و دیگری زخمزننده. گاهی انتخابهای درست یک مجموعه را قبل شروع، برنده میکند. دو بازیگر از دو نسل متفاوت بدون شلوغکاری، کار را درآوردهاند، این با چشم غیرمسلح هم قابل تشخیص است. حالا فقط یک نگرانی مانده است: پایان چگونه بسته میشود؟ خیلی امیدوارم به پایانبندی آبرومندانهاش.
ایمان عبدلی
انتهای پیام
مرتبط با :